به سراغ ابوالفضل فدوی می رویم که بعد از پدر، میراث دار روضه اجدادی شان شده است. حاج علی اکبر فدوی توصیه اش به حفظ خشت و گل خانه بوده و حتی به فرزندانش گفته مرا میان همین ملک اجدادی که در و دیوارش با روضه انس گرفته است دفن کنید.
بچه ها اما به دلیل قدیمی بودن بنا و تعداد زیاد روضه نشین ها تصمیم به نوسازی می گیرند و خانه را بعد از فوت پدر می کوبند. روضه شان هنوز ادامه دارد و میان اهالی محله معروف است و فراتر از آن در میان کاشمری ها و حتی کاشمری های به مشهد آمده. این چند خط مختصری است از آنچه در خانه فدوی گذشت.
همه سال هایی که شیخ محمد واله به کاشمر می آمد، خانه ما ساکن می شد. یک بار به پدرم گفته بودند که خانه فدوی برای من مثل بهشت است. ایشان حتی کلید منزل را داشت. ایشان با پدرم انس زیادی داشت. پدرم با آقای واله عهد اخوت خوانده بودند و عجیب با هم مأنوس بودند. پدرم اگر گاهی پول همراهش نبود، از جیب آقای واله پول برمی داشت و نگرانی هم نداشت. حاج آقا این را دوست داشت و می گفت همین درست است. رفاقتشان برای ما قابل تصور نیست.
حاج عبدالوهاب دلبریان هم آرایشگر و رفیق حاج آقا واله بودند. ایشان هم از آن آدم های عجیب و غریبی بودند که نسل ما نخواهد دید
حاج عبدالوهاب دلبریان هم آرایشگر و رفیق حاج آقا واله بودند. ایشان هم از آن آدم های عجیب و غریبی بودند که نسل ما نخواهد دید. شب آخر حیات ایشان، پدرم به حاج عبدالوهاب می گوید که حاج آقا حالش خوب نیست. امشب اینجا بمان. آقای دلبریان به خانه می رود و برمی گردد. شب با پدرم نزد حاج آقا واله هستند.
حاج آقا از پدرم خاک می خواهد تا تیمم کند و نماز صبح بخواند. به سختی نماز می خواند. رو به قبله دوزانو می نشیند و ذکر می گوید. خانه پدر من 2 تا درخت توت داشت که مسجدی ها بعد از نماز صبح، در حیاط ما توت می تکاندند. آن روز هم بچه های مسجد آمدند و حدود 5 صبح بود که آقای شهری و حلوایی و چند نفر دیگر بر بالین حاج آقا حاضر شدند. ایشان نفس های آخر را کشید و پدرم همراه با حاج آقا حلوایی در حیاط ایشان را غسل داد و کفن کرد. از خانه پدرم ایشان را به مسجد جامع می برند. سپس به مشهد منتقل و در حرم دفن شدند.
پدرم می گفت به حاج آقا گفته بودم 2 تا کفن بخریم و ایشان پاسخ داده بود باشد، به تو خبر می دهم. یک روز به پدرم می گوید: «یک مقدار پول از جایی رسیده است که برویم با آن کفن بخریم.» 2 تا کفن می خرند، یکی برای پدرم و یکی برای خودشان. حاج آقای واله آدم عجیبی بود. اهل دنیا نبود.
یک روز پدرم می گوید: « حاج آقا، خانم ما از شما یک ابوالفضل می خواهد.» ایشان هم دعا می کند که خدا به پدر و مادرم یک ابوالفضل بدهد
ابوالفضل، پسرشان، که جانبازشیمیایی بود، برای دیدن پدر زیاد اینجا می آمد و با خانواده ما هم مأنوس شده بود. مادرم ایشان را خیلی دوست داشت. یک روز پدرم می گوید: « حاج آقا، خانم ما از شما یک ابوالفضل می خواهد.» ایشان هم دعا می کند که خدا به پدر و مادرم یک ابوالفضل بدهد. مادرم باردار می شود و من به دنیا می آیم و اسمم را ابوالفضل می گذارند.
حاج آقا واله منزل ما را خانه خودش می دانست. بیش از 30 سال با هم عیاق بودند. خانه پدرم اتاق زیاد داشت و هر اتاقش دست یکی بود. بارها دیده بودم که حاج آقا میهمان که می آمد او را به خانه ما دعوت می کردند. یک روحانی بود که در مسجد جامع حاج آقای واله را می بیند و می گوید از کوهسرخ به کاشمر آمده ام و جایی ندارم.
حاج آقا او را به خانه ما دعوت می کند و به پدرم می گوید یک اتاق را حاضر کنید تا ایشان آنجا ساکن شود. شاید حدود 18 سال آنجا ساکن بودند و بعد از فوت ایشان خانواده شان از منزل ما رفتند.
پدرم اسم حاج آقا واله از دهانش نمی افتد. همیشه پدرم می گفت یکی از چیزهایی که خدا روزی من کرد هم نشینی و میزبانی ایشان است. سال 96 که سال آخر عمر پدرم بود می گفت هنوز که هنوز است برکات حضور مرحوم واله در زندگی من هست.
حاج آقا خیلی اهل مطالعه بود. کتابی نبود که نخریده و نخوانده باشد. اهمیتش به کتاب عجیب غریب بود. یک اتاق 3 در 4 شاید حدود 2 نیسان کتاب داشت. حاج آقا هر وقت می آمدند، چند کتاب توی یک دستمال پیچیده بودند و دستشان بود. بسیاری از این کتاب ها را هدیه می دادند. بسیاری از دوستانمان می گویند حاج آقا این کتاب ها را به ما هدیه داده اند.
اعتقاد عجیبی به حضرت رضا(ع) داشتند. حاج آقا واله گفتند هر کاری دارید بروید به امام رضا(ع) بگویید
وقتی ایشان فوت کردند، کتاب هایشان را به یک کتابخانه اهدا کردند. این کتاب ها فقط در خانه ما بود و به غیر از کتاب های مشهدشان بود.اعتقاد عجیبی به حضرت رضا(ع) داشتند. حاج آقا واله گفتند هر کاری دارید بروید به امام رضا(ع) بگویید.
در مشهد کسی نبود که به ایشان ارادت نداشته باشد. همه ایشان را دنیاطلاق داده و وارسته می دانستند. روزی که فوت کرد، کتاب هایش بود و 2 دست لباس. یک دست را می شست و یک دست را تنش می کرد. عجیب و غریب بود.
ما صدای بلند ایشان را نشنیدیم. دنیای ساده ای داشت. ظهرهای تابستان را توی هشتی می خوابید و خیلی ساده زندگی می کرد. بعد فوتش ما بیشتر ایشان را شناختیم.